سفرنامه عشق
فکه؛...آسمانی روی زمین...انگار قطعه ای از بهشت را کنده اند و صله داده اند زمین...
فکه؛...شن زار عطش آفرین سال های جنگ و دشت سرسبز سال های پس از جنگ
فکه؛...چقدر زمینت به آسمان خدا نزدیک است،گوئی قدم گذاشتن در آغوشت مرادف است با پشت سر گذاشتن دنیایی سرشار از نداشتن ها،دویدن ها و نرسیدن ها...
دوستم حسی داشت که بی قرارش می کرد،گوئی می دید مردان بی ادعایت را،تپه به تپه،دشت به دشت،زیر درختان سایه گستر صحرا....
فکه؛...آسمان مدیون توست...
اروند رود؛...رودی که انگار ماتم زده ی حادثه ایست...انگار شرمسار است از مردان مردی که برد و هرگز
نیاورد...انگار جاریست با مروارید شور چشمانش...انگار در دل بی قرارش داستان هاست...
اروند رود؛...آرام گرفته ای سال هاست!؟یافتی آخر آرام جانت را و چه خوب امانت داری می کنی!
در دلت چه داستان هاست؟!چه پنهان کرده ای در خویش که دیگر نمی خروشی؟!اروند چه می کنی با ساحل سرزمینی که گرفته اند مردان سرزمینم را...
پادگان دو کوهه؛...روز اول که قدم گذاشتم بر سینه محوطه صبحگاهت نفهمیدم پاهای خسته ام را در جای پای که گذاشتم؟!ابراهیم همت؟!حاج احمد متوسلیان؟!حسین خرازی ؟!یا کدامیک یک از ستارگان گمنام آسمان جنگ؟!...
دو کوهه؛روز آخر که آمدم دیگر پاهایم رمق نداشت قدم گذارم در صبحگاهت...
سحرگاهان که طنین الله اکبر آسمانی کرد آسمانت را و می پیچید نوایش در کوچه پس کوچه های خاطره هایت،گوئی دستم را گرفتی و چه صلاتی بود صلاﺓ صبح آن روز...دوکوهه چه داستان ها داری،غبطه می خورم تو را...چه کسانی را دیدی؟!با چه مردانی هم نشین بودی؟!سینه ی خاکی ات قدمگاه چه قدسیانی بود؟!
دو کوهه....کاش جای تو بودم...کاش!
شلمچه؛...سال ها شنیده بودم...از غربتت،از خاک های خونینت،از سیم خاردارهای چنگ زده به جان
مردانت،از خورشیدی هائی که به پای خورشید های سرزمینم بند می زد و می درخشاند جانشان را...
شلمچه؛...چه سری ست در غروب هایت؟!این چه هوائی ست که به سرم می زند؟!
این چه نسیمی ست که می پیچد در سینه ام؟!این چه فریادی ست که می کوبد در قفس حنجره ام؟!
شلمچه؛...چقدر نزدیکی به سرزمینی که دلتنگ دیدارش هستم...این عطر چیست که می رسد از دشت ...چه قرابتی داری با مولای غریبم...پشت سیم خاردار ها،از دشت گل های مین که می گذری
فاصله ای نیست تا سرزمین حسین(ع)!و چه سوخت سینه ام آن هنگام که سلام بی قرارم را روانه آستانش کردم...شلمچه چه ها دیده ای و چه صبری داری که این چنین خاموشی...
کجایند مردان بی ادعا؟؟!!
طلائیه؛...چگونه توصیفت کنم آن گاه که نامت بهترین معرف توست...طلائیه می بوسم خاکت را...
چه ها دیدی آن روزها!!چه شد همتت؟!کجایند باکری هایت؟!طلائیه عشق را چگونه هجی کردی وقتی آموزگارانت اینان بودند؟!
کجایند مردانی که سکوی پروازشان شدی؟!می ترسم طلائیه...می ترسم قدم گذارم بر خاکت...
می ترسم قدم های تاریکم را بر یکی از هزاران چشم روشن خفته در دلت بگذارم...
می لرزد پاهایم...چگونه عبور کنم از سه راهی شهادت مردان مردت؟!چه سعادتی داشتی که در آغوش می گرفتی این مردان بی تاب سفر را...
داستان سه راهی شهادتت آتش می زند وجود هر آدمی را.می گویند آنقدر در آغوشت شهید می افتاده که دیگر فرصت عقب کشیدن آن ها نبوده است.رزمندگان به ناچار از روی اجساد مطهر آنان عبور می کرده اند...بی خود نیست که شدی سه راهی شهادت!
یکی از افرادی که از گروه تفحص بودند و همراه ما آمده بود،می گفت مادری بود که بسیار بی تابی می کرد.خود را رسانده بود به طلائیه...گریه می کرد و می گفت آمده ام پسرم را ببرم...افراد گروه هر چه تلاش کردند آن مادر را از منطقه خطر دور کنند،نمی توانستند.بعد از چند روز فرزند او پیدا شد.
خودش او را کفن کرد و در آغوش کشید و به تهران آورد و در بهشت زهرا(س) به خاک سپرد.
بعد از چند روز که همه انتظار دیدن خوشحالی و آرام شدن مادر شهید را داشتند،بی تابی او را
دیدند.سوال شد.گفت:خواب پسرم را دیدم.گریه می کرد و گلایه می نمود که چرا از طلائیه بیرونم آوردی؟!
آنجا هر شب خانمی می آمد قد خمیده کنار شهدا...مادر چرا از طلائیه بیرونم آوردی؟!!!
واقعا طلائیه چه طلائیه...
و هویزه؛...بهشتی در میان صحرا....نمی دانم چه قرابتی است میان تو و قدمگاه امام رضا(ع) که تا قدم
در تو گذاشتم هوای آن جا به سرم زد...چقدر آسمانی است آستان تو...چقدر تفاوت کرده ای تا امروز!
می گویند آن روزها در همان دوران شهادت سید محمد حسین علم الهدی آن جا همه خاک بود،دشت!
بر سر قبر هر کدام از شهدا پوتینی بود،قمقمه ای بود تا قبرها معلوم باشد اما امروز ...کجاست
علم الهدی و رفقایش تا ببینند امروز اینجا بهشت است.هویزه است با درختان سر به فلک کشیده اش،لحظه به لحظه،گام به گام،مکان به مکان می دیدم علم الهدی را گوئی...
و امروز تنها پرده کوچکی از هزاران پرده حکایت تلخ و شیرین دفاع مقدس برایم
کنار رفت...چقدر احساس دین می کنم،چقدر خاک این سرزمین برایم عزیز است و چقدر ما
در حق خودمان،دینمان،سرزمینمان و شهدا اجحاف کرده ایم!!!
شهدا شرمنده ایم...
معبر
نظرات شما عزیزان: